امروز مراسم چهلم بابا جان بود
خب روز عید هم بود و بخاطر فضیلتی که داره ،روزه گرفتم
فک میکردم خیلی ها روزه باشن و برا همین به خواهرم گفتم روزه م
ولی بعد دیدم هیچکس جز من روزه نیست
موقع ناهار میخواستم نرم ولی هی گفتن بیا
به مامانم گفتم روزه م،گفت خب نیا اگه روزه ای
اما زن عموها به خیال این که روزه م رو میشکنم به اصرار من رو بردن واسه ی ناهار
سفره رو که انداختن و نرفتم سر سفره ،هی یکی میگفت چرا نمیخوری بعد اون یکی میگفت روزه س بعد میگفتن واای التماس دعا و اینا
یعنی اینقدر روزه گرفتن من تو چشم بود که دیگه بهم نمیچسبه
یجوری بود،کاش نگفته بودم روزه م،به زن داداشم میگم بیشتر انگار ریا شد تا ثواب:/
+هیچی گفتم اینجا هم بنویسم تا قشنگ ریا بشه:))
تا شب الکی گشنگی نکشم صلواااات:))
درباره این سایت