جمعه بود،بی هوا رفته بودم قبرستان.

مثل همیشه نسیمی آرامش بخش را روی صورتم حس می کردم

به رسم همیشه مکث کردم،چشمهایم را بستم و با صدایی که خودم بشنوم گفتم سلام زنده های بیدار،از آن دنیا چه خبر؟

و بعد آرام آرام در میان قبرها قدم ن میرفتم

همیشه خودم را میهمانی تصور می کنم که میزبان مشتاق دیدارش استپس به سراغ خیلی ها میروم،و برای بعضی ها از دور دست تکان میدهم و فاتحه می‌فرستم.

همیشه طوری می بینمشان که گویی روی سنگهای قبرشان منتظرم نشسته اند.


کم کم از میان قبرها گذشتم و به بابا جان و ننه جان رسیدم

باد آمده بود و قبر بابا جان پر از خاک شده بود

شیر آب را بسته بودند و آب نبود

دستمال کاغذی را از کیفم بیرون کشیدم و قبر را تمیز کردم و خاکهای دورتا دور قبر را جمع کردم.

کمی با بابا جان حرف زدم و از حالش پرسیدم و بعد رفتم بالای سر ننه جان و گفتم خیالت راحت اتاق بابا جان را تمیز کردم و بعد خودم از حرف خودم خنده ام گرفتیک آن حس کردم آنها هم می خندند

بلند شدم و خداحافظی کردم

به سمت امامزاده رفتم برای زیارت ،پر از انگیزه برای زندگی شده بودم،پر از حس خوب و با خودم فکر میکردم آرامش همینجاست،پیش این زنده های بیدار:)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همه چيز درباره کناف سقف گروه پتینه افشار شفابخش و سلامتي توزیع ماهی قزل آلا مدام بنویس کارفابلاگ فارسی جوک Deon سیاست تاریک