انگار همین دیروز بود که اومدم نوشتم مرا به فضل الهی و دولت شاهیگذشت مدت سی سال روزگار بکام:)
و الان یکساله دیگه هم گذشته و باید بگم مرا به فضل الهی و دولت شاهی گذشت مدت سی و یک سال روزگار بکام:))
اصلا این هفته خیلی مناسبت داشت
همسرم سی و هشت سالش تموم شد،پسرم شب تولد امام حسن علیه السلام نُه سال قمریش تموم شد،دوازدهمین سالگرد عروسیمون بود،الان من سی و یکسالگیم تموم شد و حال خوب کن تر از همه شون این که مدرسه ی پسرجان تعطیل شد.
آخیییش:))
نمیدونم واسه روزای پیش روم توی سی و دوسالگی دقیقا چه برنامه ای دارم
ولی مطمئنا کتابهای زیادی مد نظرمه برای خوندن،کلاسهای زیادی باید برم،به لحاظ معنوی باید رشد کنم ،باید هم چنان اخلاقم رو بهتر کنم،باید متبسم تر باشم ،باید بیشتر فکر کنم ،باید آدم تر بشم و وو
این چند روز برای آخرین بار از خودم پرسیدم میخوای بری دنبال گویندگی؟
و این بار بر خلاف همیشه چیزی از درونم فریاااد کشید که همینم مونده بری دنبال گویندگی،این همه کااار داری دختر ،کی برسی بری دنبال این کارا:/
و من یاد اون فرم گویندگی افتادم که پر کردم و با خودم گفتم بیخیالش
من هیچوقت دیگه نباید بش فکر کنم
پس از همین اول سی و دو سالگی برای همیشه با گویندگی خداحافظی میکنم:))
خب این اولین تصمیمم توی شب تولدم بود
حالا تا صبح کلی تصمیم دیگه نگیرم صلوااااات:)
درباره این سایت